این را که خود، به چشمان خویش، در آن دشت پر دامن، دیدى، آن مور را مى گویم، که راه خرمن را یافته بود، و سر از پا نمى شناخت، و حتى دمى نمىآسود! شاید، مرا و تو را مى گفت: ماجراى دل آدمى نیز همین است، که اگر به کوى یار، بار یابد، نتواند آسود! رفت آسایش ز دل تارَه به کوى یار برد ----- مورکى از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟